
سلام دوستان😊♥️اوه ببینید اینجا چی داریم ! یه داستان متفادت از میراکلس😃😃 حتما انجامش بده تا از ماحرای دختر کفشدوزکی و گربه ی سیاه با خبر شی😁
مرینت :《 صبح از خواب پاشدم دیدم ساعت 10:30 دقیقه س نیم ساعت دیر کرده بودم 😱 یدفعه مامانم در اتاق و باز کرد و گفت :《 بالاخره بیدار شدی زود باش بازم دیر کردی 》گفتم:《ببخشید مامان 😔 الان میرم حاضر میشم و میرم مدرسه 》مامانمم گفت :《پس زود باش 》 واز اتاق رفت بیرون . منم با عجله رفتم لباسامو پوشیدم ، از مامان بابام خداحافظی کردم و بدو بدو رفتم سمت مدرسه . به مدرسه ک رسیدم رفتم تو کلاس . خانم بوستیه هنوز نیومده بود 😃😃 سلام کردم و رفتم نشستم تو جام . آلیا گفت :
《چه عجب بالاخره اومدی 😐》گفتم :《ببخشید خواب مونده بودم 😅 راستی خانم بوستیه چرا نیومده ؟》آلیا تا اومد جواب بده آدرین گفت :《آقای مدیر اومد و گفت تو ترافیک گیر کرده الاناس ک برسه 》منم گفتم :《خدارو شکر 》آلیا گفت :《مرینت 😑 》با خنده گفتم :《ببخشید ببخشید 😅😂》و کل کلاس خندیدن . 1 دقیقه ک گذشت خانم بوستیه اومد تو و به ما سلام کرد و گفت : 《بچه ها ببخشید ک دیر رسیدم تو ترافیک گیر کرده بودم 》و درس
رو شروع کرد . 《بعد از کلاس》 کلاس ک تموم شد از آلیا نینو و آدرین خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه . نزدیکای خونه بودم ک همسایه مون رو دیدم داشت به باغچش آب میداد انگار منتظر کسی بود همش ساعتشو چک میکرد . بهش سلام کردم و اون هم جواب من و داد گفت :《مرینت میتونی امروز رو برای 1 ساعت بیای خونه ی من؟ و اگ میشه به پدر مادرت بگو داری میری پیش دوستات 》من با تعجب گفتم :《 من ؟😳 》گفت :《آره دیگ 》منم
گفتم چشم پس صبر کنید برم خونه و لباسامو عوض کنم . خیلی تعجب کرده بودم با خودم میگفتم یعنی آقای جانی با من چیکار داره ! رفتم خونه لباسامو عوض کردم و به مادر پدرم گفتم :《مامان بابا میشه من برم خونه ی آلیا و با اون درسامو بنویسم ؟🤔 》مامان بابامم ک مثل همیشه در حال پختن کیک بودن گفتن :《باشه برو ولی تاشب برگرد منم گفتم باشه و رفتم سمت خونه آقای جانی . در زدم آقای جانی اومد درو باز کرد و گفت :《سلام مرینت خوشحال شدم اومدی . بیا تو 》《جانی یه پیرمرده》منم رفتم تو خونه خیلی قشنگی داشت . نشستم روی مبل . اقای جانی گفت :《یه لحظه صبر کن الان برمیگردم 》وقتی برگشت یه
جعبه ی چوبی تقریبا بزرگ دستش بود و اومد و جلوی من نشست و گفت :《مرینت من میخوام امروز یه چیزایی رو بهت بگم ک هیچکس ، هیچکس نباید ازش خبر دار شه !》من گفتم :《چی آقای جانی ؟🤔😳》آقای جانی گفت :《اسم واقعی من استاد فو هستش و نگهبان جعبه ی معجزه آسا . سال ها پیش پاریس چند ابر قهرمان داشت ک الان دیگ نیستن و مردم هم اون هارو فراموش کردن تو و یک نفر
دیگ ک نباید اسمشو به تو بگم میتونید ابر قهرمان های جدید شهر باشید ک البته اون شخص دیگ ک اسم ابر قهرمانی ش کت نوار هست این رو قبول کرده . شما باهم با ارباب شرارت میجنگید و نباید بزارید ک ارباب شرارت شما رو شرور کنه اون معجزه گر های شمارو میخواد و حتی من هم درباره ی هویت اون چیزی نمیدونم 》
خب مرسی ک تست و انجام دادی😁♥️
لایک و کامنت فراموش نشه😊
اگ دوست داشته باشید پارت دو روهم میزارم👌🏿
خدانگهدار😊♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😊😊🌸🌸
🙏🏻❤
خوب دوستان پارت دوم هم منتشر شد💜
امید وارم خوشتون بیاد🌈💕
راستی آجیم میشی؟
بله عزیزم
لقب من 🖤h🖤 هستش و 11 سالمه
Wow that's amazing 🤩
خیلی باحاله عجب شروع متفاوت قشنگی خیلی برام جالب بود حتما پارت دو رو بزار و منم منتظر میمونم😊😇
مرسی عزیزم حتما😍
ممنون ک نظر دادی❤
جالب بود برعکس همه ی داستان های میراکلسی که خوندم تو متفاوت شروعش کردی hasti جان👏
راستی میتونم آبجی صدات کنم؟
واقعا ممنون 😍
بله حتما ، اگه دوست داشته باشی منم داداش صدات میکنم😄
مرسی ک نظر دادی❤
❤
وای با یه سبک دیگه شروعش کردی
عالی بود
لایک کردم دنبالی بدنبال
راستی اگه می تونی به تست های منم سر بزن مرسی
مرسییی گلم😍
بله حتما 🌼
و باید بگم پارت های بعد چیزی دورتر از تصور شماست🙂
مرسی ک نظر دادی❤
عـــالــی بـــود👏👍😉
بعدی رو زودتر بزار 😊
به تست های منم یه سر بزن 😉
بله عزیزم حتما
مرسی ک نظر دادی🧡
خواهش میکنم گلم 😉🌹🌺
🧡